کلبه دلدادگان

پیداست که دل کندن اگر آسان بود / فرهاد به جای بیستون دل میکند

کلبه دلدادگان

پیداست که دل کندن اگر آسان بود / فرهاد به جای بیستون دل میکند

باید بفهمد عاشقم


میروم گل میخرم، باید بفهمد عاشقم

گل برایش میبرم، باید بفهمد عاشقم

گل نیازی نیست، وقتی اینقدر حالم بد است

از همین چشم ترم، باید بفهمد عاشقم

از همین اصرار که ، هی سعی دارم بی دلیل

از مسیرش بگذرم، باید بفهمد عاشقم

از همین دیوانه بازی های بی حد و حساب 

از همین شور و شرم، باید بفهمد عاشقم

یک نفر در شهر پیدا کن که نشناسد مرا

از همه رسواترم، باید بفهمد عاشقم

عالم و آدم خبر دارند و باور کرده اند

او ندارد باورم، باید بفهمد عاشقم

باید از امشب غزل پشت غزل وصفش کنم

شاعرم،خیر سرم، باید بفهمد عاشقم..


دل آدم


شوق دریا شدن و.. قطره ی شبنم بودن

غیر اندوه چه دارد دلِ آدم بودن


دست تقدیر تورا کاش به من پس بدهد

تاکه باقی ست کمی فرصت با هم بودن


سعی دارم به گناهی متوسّل بشوم

قسمتم نیست به لبهای تو محرم بودن


بی تو ای میوه ی ممنوعه چه فرقی دارد

اهل فردوس برین یا که جهنّم بودن


جز تماشای جگرگوشه ی خود روی صلیب

چه گلی زد به سرش پاکیِ مریم بودن


دارم از بخشش تو اینهمه تنهایی را

حضرت عشق! بس است اینهمه حاتم بودن


خار بودن به همه زخم زدن آسان است

ای خوشا زخم کسی را گل مرهم بودن

                  

                                         

دلخوشی


دلخوشی هرگز نیامد شایدم قسمت نبود

پشتِ هر حکمت لزوما هم درِ رحمت نبود


عاشقی کردن شبیه قصّه ها زیبا نبود

عشق هم آمد ولی جز لایقِ لعنت نبود


غارِ من گنجایشی دیگر به غیر از من نداشت

هر که آمد ماندنی شد،از قضا دعوت نبود


تاب دارد مغز من سُر میخورم در خاطرات

زندگی چیزی به غیر از تونل وحشت نبود


هر چه پیش آمد سپر کن سینه را با سرخوشی

هیچ چیز انقدر ها هم با اهمیّت نبود...    


خسته

ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﻣﺜﻞ ﺟﻮﺍﻧﯽ
ﮐﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ/
ﺑﺸﻨﻮﺩ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ
ﻧﺎﻣﺰﺩﺵ ﺩﻝ ﺑﺮﺩﻩ/
ﻣﺜﻞ ﯾﮏ ﺍﻓﺴﺮ ﺗﺤﻘﯿﻖ ﺷﺮﺍﻓﺘﻤﻨﺪﯼ/
ﮐﻪ ﺑﻪ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﯼ ﺟﺮﻡ
ﭘﺴﺮﺵ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﻩ/
ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﻣﺜﻞ ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ
ﮐﻪ ﺩﺭﺟﺎﯼ ﺷﻠﻮﻍ/
ﺑﯿﻦ ﺩﻋﻮﺍﯼ ﭘﺪﺭ ﻣﺎﺩﺭ
ﺧﻮﺩ ﮔﻢ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ/
ﺧﺴﺘﻪ ﻣﺜﻞ ﺯﻥ ﺭﺍﺿﯽ
ﺷﺪﻩ ﺑﻪ ﻣﻬﺮ ﻃﻼﻕ/
ﮐﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺑﺨﺖ ﺑﺪﺵ
ﺳﻮﮊﻩ ﯼ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ/
ﺧﺴﺘﻪ ﻣﺜﻞ ﭘﺪﺭﯼ ﮐﻪ
ﭘﺴﺮ ﻣﻌﺘﺎﺩﺵ/
ﻏﺮﻕ ﺩﺭ ﺩﺭﺩ ﺧﻤﺎﺭﯼ
ﺷﺪﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩﻩ/
ﻣﺜﻞ ﯾﮏ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﺪﻩ
ﺳﺮﺑﺎر ﻋﺮﻭﺱ/
ﭘﺴﺮﺵ ﭘﯿﺶ ﺯﻧﺶ ﺑﺮ
ﺳﺮ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﺯﺩﻩ/
ﺧﺴﺘﻪ ﻣﺜﻞ ﭘﺪﺭﯼ
ﮔﻮﺷﻪ ﯼ ﺁﺳﺎﯾﺸﮕﺎﻩ/
ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﻏﯿﺮ ﭘﺮﺳﺘﺎﺭ
ﺳﺮﺍﻏﺶ ﻧﺮﻭﺩ/
ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ
ﭘﯿﺮ ﺯﻧﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﮐﻪ/
ﻋﯿﺪ ﺑﺎﺷﺪ ﻧﻮﻩ ﺍﺵ
ﺳﻤﺖ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﻧﺮﻭﺩ/
ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﮐﺎﺵ ﮐﺴﯽ
ﺣﺎﻝ ﻣﺮﺍ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪ/
ﻏﯿﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻐﺾ ﮐﻪ
ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﮔﻠﻮ ﺳﺪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ/
ﺷﺪﻩ ﺍﻡ ﻣﺜﻞ ﻣﺮﯾﻀﯽ ﮐﻪ
ﭘﺲ ﺍﺯ ﻗﻄﻊ ﺍﻣﯿﺪ/
ﺩﺭ ﭘﯽ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺍﯼ ﺭﺍﻫﯽ
ﻣﺸﻬﺪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ

من خاطرت را می خواستم نه خاطره ات را

و دریغا که سهم من از تو ، شد کوله باری از خاطره …